آن روزهای روشن دخترانه ..
در زندگی روزهایی هست که حال آدم سر جای خودش نیست.
دلت می خواهد بروی وسط یک دشت بزرگ و پر از گل های ریز زرد و سرخ و دراز به دراز بیفتی زمین به نگاه کردن خیره
پرواز پرنده ها و پروانه ها و دیگر هیچ..
هی چشم هایت را ببندی و نفس عمیق بکشی به شنیدن صدای درهم آب رودخانه و گندم زارهای مجاور و دیگر هیچ..
هی بو بکشی عطر چمن های درهم و گل های وحشی و دیگر هیچ..
هی بپیچی به دور خودت لباس پر چین قرمز گلدارت را و بچرخی و بچرخی میانه پروانه های تازه بالغ شده و دیگر هیچ..
هی دراز بکشی به دیدن خواب های رنگی بعد از ظهر, زیر سایه آن درخت پیر هزاران ساله و دیگر هیچ.
بعد باران ببرد به نم نم معطری از خنکا و بیدارت کند به دویدن و خندیدن و سرمست خیس شدن …
گاهی خوب است آدم وسط شلوغی دلهره ها و ترس ها و دغدغه ها کمی در خلوت خیال, پناه ببرد به تجسم
دوباره همه این تصویرهای روشن دخترانه و دیگر هیچ..