به یاد بود پدر
چند روزی قبل از پایان فرجه های سال گذشته بود ؛ روزی که خداوند تصمیم اش را جدی کرد و امرنمود پدر به
نزدش برگردد, تا از رنج دو سال زمین گیر شدن در بستر بیماری رهایی یابد.
این دو سال بر همه ما و بیشتر از همه بر پدر آرام و کم حرفم سخت گذشت , دو سالی که همه آزمون
پس دادیم ؛ اعضای خانواده در ادای وظیفه شان نسبت به رسیدگی به امور پدری که سرسختانه با روزگار جنگیده بود
تا لقمه لقمه زندگی ما را حلال , فراهم کند. و پدر که باید تمرین صبر و سکوت در مقابل تقدیر الهی در برابر اوضاع
پیش آمده می نمود.
گاهی آرزو می کنم کاش حتی یک بار هم زبان به شکوه از سختی اوضاع پیش آمده نمی گشودم, و صد در صد
وجودم شبانه روز وقف پدر می شد , اما افسوس که بضاعت جسمی و روحی ام بیش ازآن کفاف شرایط
پیش آمده را نمی داد.
روزی که پدردر برابر چشمانم درون آن حفره سیمانی دفن می شد تا برای همیشه به آرامش ابدی
برسد, فهمیدم مرگ اتفاق پیچیده ای نیست؛ و گاهی به سادگی نگاه کردن به پرواز پرندگان مهاجر در
امتداد آسمان یک روز ابری است.
شب سوم, که خانه خلوت شد و جای رختخوابش را دراتاق خالی دیدم به شدت گریستم ؛ اما بعد از آن
نگاهم فقط دوخته به آغوشی آسمانی بود که پدر در جوارش آرام یافته بود.این گونه نگاه کردن به نبود پدر,
قضیه را برایم تا حدودی قابل هضم تر کرد.
تنها چند روز تا یک سالگی آسمانی شدن پدر مانده است. باورم نمی شود یک سال بی وجود پدر نفس کشیدم
و زنده ماندم ؛اما باز تن به تقدیر الهی می سپارم و دعا می کنم پدر هرجای عالم بالا ست,
با دعایش ادامه این عمر باقی مانده را بیمه کند.