دست نوشته های یک طلبه بانو

ما بی تو خسته ایم , تو بی ما چگونه ای ...
  • تماس  

زیر سایه درخت بید

24 فروردین 1400 توسط معتکف

شب ها مامان زودتر از بقیه ما خوابش میبره .آجی هم هندزفری ب گوش ,مشغول شنیدن قصه های رادیو میشه و منم که مشغول کشف اطلاعاتی از دنیای بافته ها و دوخته ها و رنگ و گاهی نوشته ها در فضای مجازی میشم .

حال آدم همیشه یه جور نیست, چه بسا حتی صبح با عصر آدم  کلی توفیر داشته باشه.یا یه دوره ای میل داشته باشه یه حال و هوایی رو تجربه کنه و مدتی بعد حال و هوای دیگه ای, لااقل من که این مدلی ام.شاید این همون چیزی هست که بهش میگن بحران گذر از فلان سالگی .

یادم میاد وقتی نوجوون بودم, ذوق و هیجانی ک از کشف اتفاقات نیامده داشتم رو داخل دفتر یادداشتم می نوشتم و با تخیل عجیبی که داشتم کلی ساز و برگ بهش می دادم و رویاهامو با کلمات تصویر سازی می کردم. اون موقع ها هنوز موبایل و لبتاپ و فضای مجازی ب این شکل وجود نداشت و همه چیز آدم ها رو بود. شادی هاشون , غم هاشون , ترس ها و دغدغه هاشون .همه مون شکل خودمون بودیم واقعی واقعی .

چه قدر نوشتن حالمو خوب میکرد اون روزها.کلمه ها مطیع و منظم لابه لای  حریرواره هایی از تخیل و زیبایی کنار هم هماهنگ می نشستند و معانی رو از فرسنگ ها اون طرف تر از دنیاهای دست نیافتنی , برام به پرواز در می آوردند.

دلم هوس نوشتن کرده دوباره.شاید بتونم باز به کلمات تکیه کنم تا قلمم دوباره از یخ زدگی دربیاد و منو با خودش به اون دنیاهای وصف ناشدنی ببره.

 

 نظر دهید »

زیر درخت آلبالو

09 آذر 1396 توسط معتکف

گاهی وقت ها اتفاقاتی در زندگی می افتد که هوای شهر را برای آدم پر از جیوه می کند پر از سرب.

اتفاقاتی که تمام جوکها را بی مزه می کند و تمام رنگ های  جیغ را در بازه ای از سیاه تا سفید تغییر می دهد.

این جور وقت ها آدم حاضراست همه برنامه هاش رو تعطیل کند  تا بتواند فقط یک درخت آلبالو پیدا کند برود

زیر سایه اش بنشیند ؛ و با چشمانی بسته , نفس های عمیق بکشد, نفس های عمیق , عمیق , عمیق.

دلم یک درخت آلبالو می خواهد این روزها وسط یک جزیره تک نفره با آسمانی آبی و چند تکه ابر ملایم.

و کمی حال پنج سالگی ام را در آغوش پدری که دیگر ندارمش.

چه قد زود بزرگ شدیم و درخت های آلبالو را گم کردیم و پدر پیر شد و مادر عصا دست گرفت .

آهای هوای خوب پنج سالگی کجایی…

(منبع عکس: www.nahalahi.com)

 

 3 نظر

یک عاشقانه ساده

25 تیر 1396 توسط معتکف

 

همه اش را  وقت کم می آورم.

همه زندگی را از تولدم جمع کنم تا لحظه ای که سرویس مرگ بیاید دنبالم و مرا هم به سمت تو رهسپار کندهمه اش را وقت کم  می آورم.

همه اش عطش دارم خلوتی گیر بیاورم گوشه ای فارغ از همه عالم و آدم و مشکلات و شکلات هایش بنشینم  و

حرف زدن تو را لابه لای کلمات قرآن ات دنبال کنم و هی بغض کنم از شکل حرف زدن ات که حتی غضبت هم از سر دوست داشتن است.

به قول آن عالم دینی آدم از هر مخلوقی بترسد از او متنفر می شود و فرار می کند از او. فرق ترس از خالق این است که هرچه بیشتر ازاو بترسی بیشتر خاطرخواهش میشوی.خدایا من خیلی ترسیده ام که این همه دلم غش می رود برایت .

چه قد خوب است هروقت هوس کنم پیشم هستی .هی پیشم هستی هی پیشت هستم .هی پیش همیم.

ای قربان حرف زدنت  که هی دلم تنگش می شود.بروم قرآنمان را بیاورم باز هم تو برایم حرف بزنی باز هم من

بغض کنم از حرف زدنت و با هم کیف با هم بودنمان را ببریم.

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 20
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

دست نوشته های یک طلبه بانو

اللهم ثبت قلبی علی دینک.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • مناسبت نوشت
  • یادداشت های عصر جمعه
  • دست نویس هایی در خلوت
  • اولین ها
  • و حضرت (ع) چنین فرمود
  • صرفا جهت تلنگر
  • نقل نوشته های یک حاج آقا
  • تولد یک پروانه
  • وقایع اتفاقیه
  • شعرنوشته های شخصی
  • مناجات نامه

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس