خجالت نوشت ...آرزو نوشت
گاهی فکر می کنم اصلا می شود بی منت اهل بیت (ع) هم نان و آب از گلو پایین برد یا نه!
هر گیر و گرفتاری زندگی ام را که نگاه می کنم می بینم با گوشه نگاه یکی از شاهزادگان این بارگاه , به خیر گذشته است .
اصلا انگار از همان اول زندگی ام نگاه دوخته اند به ایستادن و بلند شدن و افتادن و خندیدن و گریستن ام تا
هر جای کار, به کارد و استخوان رسید بدوند و بیایند جلو , آغوش باز کنند به بغل کردن ترس ها و بغض های یواشکی ام ..
نه این که فقط من در آغوش مهربانی این خانواده ایستاده در ابتدای تاریخ , باشم که سند این دلبری ها در دل
پر فراز و نشیب هر بچه شیعه مضطر شده ای ثبت است, به گواه مهر سلطنتی عشق.
از دور می ایستم و خودم را نگاه می کنم در مقابل درب خانه شان, در تمام این سال های از دست رفته.
چه قد رفته ام و برگشته ام از مسیر کربلا و مشهد و آن بیابان بی نام و نشان …
بیابانی به وسعت انتظاری وسعت یافته از بی تفاوتی منتظران…
دلم این روزها به جای بیابان ,خیابان نزدیک حرم می خواهد . نزدیک به حرم پنهان مادر گم شده در تاریخ ام..
که شلوغ باشد از ازدحام آدم ها ..
که ایستاده باشند روی نوک پنجه تا فقط تو را ببینند
که ایستاده ای به بلندای تاریخ تنهایی ات
روی تپه های بلند حجاز
به گفتن بانگ بلند : أنا بقیه الله الاعظم…