یک عصر پنج شنبه ابری
امروز که رفتیم سر خاک پدر فضای قبرستان مملو از جمعیت بود.همسایه پدرمراسم سالگرد داشتند ومردهای
زیادی ایستاده بودند به فاتحه خواندن و گرامی داشتن یاد آن پسر نوجوان ناکام...
غبار انباشته بر سنگ قبر پدررا تند تند پاک کردیم و نشستیم به قرآن و زیارت عاشورا خواندن…
مادر هم دوباره داغ دلش تازه شد از شنیدن مویه های زن هایی که اطراف قبر پسرک همسایه بودند و چادر کشید
روی سرش به گریستن از دلتنگی نبودن پدر..من هم بعد خواندن زیارت عاشورا و حال و احوال با پدر,
خواستم دعا کند تا گره از مشکل یک بنده خدایی حل شود.
بعد هم راه افتادیم طرف منزل و برادر زاده عزیز دل اش را گرفت به پیچاندن و تهوع گرفتن که کاشف به عمل آمد
شفای او , امشب را در منزل مادربزرگ خوابیدن است.اخوی بزرگوار هم موافقت نموده و محموله را
در منطقه مورد نظر تخلیه نمود.
این ایام فرجه ها هم کوتاه ترین روزهای سال اند انگار…خدایا این دو هفته باقی مانده را هم به خیر بگذران…