وضعیت اضطراری است .
چند روزی است که ذهنم به شدت مشغول شرایطی تازه است . وسط امتحان و تحقیق های نصفه و نیمه ,
این تکلیف انرژی مضاعفی از من می برد.
چشم هایم را می بندم و نفس عمیق می کشم..
دلم یک بغل بابای رفته در خواب عصرگاهی می خواهد که یواشکی دست روی موهای کم پشتش بکشم
و بغلش کنم و به رسم عبادت,با همه عشق های دخترانگی ام زل بزنم به صورت آرام و معصومش.
می روم سمت مادر که تا نزدیک شدنم را می بیند می فهمد قصدحمله محبت آمیز دارم سرش را کج می کند
که در برود از دستم ولی مگر می شود صورتش را بلاتکلیف رها کنم.. وقتی کله پوشیده در حجاب مادر را
بغل می کنم و میبوسم نیروی غریب خوشایندی ی از همه زوایای عالم در شریان های رو به قلبم سرازیر می شود.
این روزهای وسط شلوغی امتحان ها و تکلیف های ناخوانده , به راه افتادن های مادری اش دلم گرم می شود
و حالم بهتر.
تازه دارم می فهمم لابه لای اضطراب ها, مادر چراغ سفید همه وضعیت های اضطراری عالم است انگار..