دست نوشته های یک طلبه بانو

ما بی تو خسته ایم , تو بی ما چگونه ای ...
  • تماس  

دلتنگ نوشتی در ساعت دو نصف شب

11 خرداد 1394 توسط معتکف

 

خدایا, می دانم سر خیلی کارها دبه درآورده ام..

هی قول داده ام که اگر فلان شود چنین می کنم و بهمان..

هی تو می دانستی  حرف مفت می زنم و  باز, راه آمدی با کنیز پر مدعای همیشه طلبکارت.

خدایا, می شود  باز از سر حوصله , حوصله کنی و بی خیالم نشوی  از الان تا هیچ وقت؟…

حتی وقتی خیال برم می دارد که پیش تو اعتبارم جور است.

شب از آن شب هاست که با روی سیاه آمده ام که با چشم سرخ برگردم؛

بس که هی دلم دل دل می کند به دلواپسی مشغول غیر تو شدن..

هرجای دنیایم که هستی:


(تَوَلَّ مِنْ أَمْرِي مَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ عُدْ عَلَيَّ بِفَضْلِكَ عَلَى مُذْنِبٍ قَدْ غَمَرَهُ جَهْلُهُ*…)


*: گزیده ای از مناجات دلبرانه شعبانیه

 2 نظر

وضعیت اضطراری است .

09 خرداد 1394 توسط معتکف

 

چند روزی است که ذهنم به شدت مشغول شرایطی تازه است . وسط امتحان و تحقیق های نصفه و نیمه ,

این تکلیف انرژی  مضاعفی از من می برد.

چشم هایم را می بندم و نفس عمیق می کشم..

دلم یک بغل بابای رفته در خواب عصرگاهی می خواهد که یواشکی دست روی موهای کم پشتش بکشم

و بغلش کنم و به رسم عبادت,با همه عشق های دخترانگی ام زل بزنم به صورت آرام و معصومش.

می روم سمت مادر که تا نزدیک شدنم را می بیند می فهمد قصدحمله محبت آمیز دارم سرش را کج می کند

که در برود از دستم ولی مگر می شود صورتش را بلاتکلیف رها کنم.. وقتی کله پوشیده در حجاب مادر را

بغل می کنم و میبوسم نیروی غریب خوشایندی ی از همه زوایای عالم در شریان های رو به قلبم سرازیر می شود.

این روزهای وسط شلوغی امتحان ها و تکلیف های ناخوانده , به راه افتادن های مادری  اش دلم گرم می شود

و حالم بهتر.

تازه دارم می فهمم لابه لای اضطراب ها, مادر چراغ سفید همه وضعیت های اضطراری عالم است انگار..

 4 نظر

یک عصر پنج شنبه ابری

07 خرداد 1394 توسط معتکف

 

امروز که رفتیم سر خاک پدر فضای قبرستان مملو از جمعیت بود.همسایه پدرمراسم سالگرد داشتند ومردهای

زیادی ایستاده بودند به فاتحه خواندن و گرامی داشتن یاد آن پسر نوجوان ناکام...

غبار انباشته  بر سنگ قبر پدررا تند تند پاک کردیم و نشستیم به قرآن و زیارت عاشورا خواندن…

مادر هم  دوباره داغ دلش تازه شد از شنیدن مویه های زن هایی که اطراف قبر پسرک همسایه بودند و چادر کشید

روی سرش به گریستن از دلتنگی نبودن پدر..من هم بعد خواندن زیارت عاشورا و حال و احوال با پدر,

خواستم دعا کند تا گره از مشکل یک بنده خدایی حل شود.

بعد هم راه افتادیم طرف منزل و برادر زاده عزیز دل اش را گرفت به پیچاندن و تهوع گرفتن که کاشف به عمل آمد

شفای او , امشب را در منزل مادربزرگ خوابیدن است.اخوی بزرگوار هم  موافقت نموده و محموله را 

در منطقه مورد نظر تخلیه نمود.

این ایام فرجه ها هم  کوتاه ترین روزهای سال اند انگار…خدایا این دو هفته باقی مانده را هم به خیر بگذران…

 4 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

دست نوشته های یک طلبه بانو

اللهم ثبت قلبی علی دینک.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • مناسبت نوشت
  • یادداشت های عصر جمعه
  • دست نویس هایی در خلوت
  • اولین ها
  • و حضرت (ع) چنین فرمود
  • صرفا جهت تلنگر
  • نقل نوشته های یک حاج آقا
  • تولد یک پروانه
  • وقایع اتفاقیه
  • شعرنوشته های شخصی
  • مناجات نامه

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس